توی گوشه چشم و رفتار و تصمیم گیری هایش، برای من مصمم شده است ک از گذشته و من و خاطراتمان عبور کرده است و یک زندگی، بدون دلبستگی های قبلی و بی هیچ وابستگی از من روز شب می کند و منِ بچه ی عاشق حال، می بینم اینها را بعد از ماه ها و سختُ آسان فکر می کنم، یک طرفه این قضیه را جایی بردن محال است، ایهاالحال، هر طور ک می شود می گویم به خود ک تو هم بگذر، وصالی نیست و زندگی شبیه اتفاقات درونِ قصه ها نیست. پس، به تمثیل آتش می کشم این دلبستگی را. سخت بود، ولی ناممکن نبود و می شود این گونه و در ذهن و خیال خود شاید، برای دومین بار درِ دل را غل زنجیر می کنم و می گویم، ک بدین شیوه این ره به آن مدینه ی فاضله ی توی رویا ها نخواهد رسید هیچ هنگام و منع می کنم خود را، از شروع دیگر و دل سپردن و این صحبت ها. اما بعد، پیدایش می شود .. با یک لبخندِ کج ک انگار هنوز گوشه چشمی به من داشته است جمله ی اخر را مثل یک تیر خلاص می زند توی صورتم. ک انگار بگوید پس تو هم نتوانستی و نماندی و عبور کردی هان؟ چشم بصیرت نیازی نیست برای فهمیدن هر چیزی، فقط خواندن وبلاگش کافی بود. پی بردن از آدمی ک به آن در حال تبدیل بود. من نمی شناختمش، ترسیدم حتا. آن موجودی ک عاشقش بودم، با چیزی ک مقابل چشم هایم بود شباهتی نداشت. چقدر می شناختمش؟ چقدر تو شناختی مرا؟
برچسب : نویسنده : bullshiiit1 بازدید : 51