از من دور تر می کند، مثل فاصله هایی ک توی مستی کش می آیند. این مخدر ها. این نخِ ریسیده از چشمانِ من تا به آن خاطراتی ک با گذر ثانیه ها قدم بر می دارد و دور تر می شود، به بلند ترین حد خود رسیده است. از از چهارچوب تصاویر توی دیدگانم شده است ناپیدا. فیزیک، فاصله را متر می کند. دلِ من مثلِ ساعت شده است، می شمارد و زندگی، از درونِ چشم هایم بیرون می زند و رو به اتمام می رود .. هرچقدر ک شمار این قدم ها می رود بالا، از فاصله دورم کن. این نخ های ریسیده شده ی قرمز رنگِ از درونم، ک بیرون می زند پیوسته و محدود است. این آتش و خون بالا آمده توی حوضچه ی افتضاحی ک شدت می گیرد، این شیاطینی ک طبل زنان صدایشان قدرت می گیرد. شوخی تلخِ خلقت، وابستگی بدین شدت، ادامه ی حیات در گرویِ چیز هایی ک خالی ـست از کمترین اهمیت، نسبت به تو. بی تفاوت قدم بی می دارد، بی تفاوت دور می شود. و سرانجام، بی تفاوت جسدت را به دنبال خویش خواهد کشید. و تو فریادی، خاموش. و تو نگاهی، بی پلک. در حال ریسیدن جریانی محدود.
برچسب : محدود, نویسنده : bullshiiit1 بازدید : 76