می مانیم ک بمیریم

ساخت وبلاگ

یکی رو می شناختم، هرچقدر ک زندگی ـش گه می شد و پایین تر می رفت تو منجلابِ اتفاقای بدِ تموم نشدنی، شاید افسردگی می گرفت و دست به کارای احمقانه می زد اما خب، هیچوقت ندیدم آدم عصبی ای باشه. هیچوقت نشنیدم صداش از یه حدی بالاتر بره، یادم نمیاد تاحالا دویدنش رو دیده باشم. آدمِ زیادی آرومی بود. یک جورایی، خیلی منعطف بود. زیر فشارِ چیز هایی ک بهش تحمیل می شد خم شده بود و کش می اومد. اینجور آدم ها له می شن، ولی نمی شکنن. نشکست و هرچقدر هم بد، باز خونسردی و آرامشش رو داشت. ولی متاسفانه من اینطور نبودم. مادرم بهم می گفت سفت باشم. مثِ تو فیلما :) می گفت قوی باش، وقتی می خوردم زمین کمکم نمی کرد از رو زمین بلند شم. این یه تمثیل نیست، واقعا می خوردم زمین کمکم نمی کرد بلند شم. :)) عقیده یه چی تو مایه های اینکه رو پاهای خودت وایسا، بعد چند سال وقتی دوباره این جمله ی "ضعیف نباش" رو تکرار می کرد بهم، مثِ این میموند ک بگه هنوز ضعیفی و کی می خوای یاد بگیری؟ و این چیزای کوچیک به من کمک کرد ک آدم تو داری بشم. نه در برابر همه، فقط در برابر اون. تا ک زمین خوردنم رو نبینه. حکایت این نیست ک نمی خواستم نا امیدش کنم، راستش اصلن اهمیت نمی دادم. فقط من رو عصبی می کرد، مورفیوس به نئو گفت من فقط می تونم در رو بهت نشون بدم، رد شدن ازش کار خودته.

شاید این "در" وجود داشته باشه، شاید وجود نداشته باشه. چیزی ک من معتقدم بهش، وجود نداشتن مورفیوس توی زندگی عادم هاست. شاید هر کدوم از ماها می تونستیم یه منجی باشیم. حداقل منجیِ زندگی های خودمون اما، مورفیوسی نیست تا این جرفا رو بهت بزنه. کسی نیست ک بهت نشون بده، دقیقا چ چیز مسخره ی بزرگی توی این زندگی اشتباهه. اینکه کجاشو باید قیچی کنی، اینکه چطور و دقیقا چطور از گذشته ـت دل بکنی و بتونی حقیقتی ک باید توی آینده ت بهش برسی رو پیدا کنی. و حتا اصلن، باورت دادن به این اراجیفِ متعالی طور ک باعث یه تغییر بزرگ توی زندگی ـت بشه. مورفیوسی نبود، ماتریکسی در کار نبود. فقط تختِ خواب بود و خواب های طولانی جور وا جور، مثلِ یه مخدر معتاد به تخت، گوشت بدنت کش میاد و چاق می شی و موهات می چسبن به بالش و زیر چشمات گود می شن. انگار، هر روز توی این دنیا به خواب می ری و جایی توی تختت، توی یه دنیای دیگه شبا از خواب بلند می شی. یک سری آرمان گرایی هایی ک تو زندگی معمولت نتونستی هیچوقت پیدا کنی رو اونجا دنبالش می گردی و کم کم روز و شبت رو گم می کنی.

عقیده دارم، داشته هامون ما رو به زمین، به خونه، به تختِ خواب، به اطرافیانمون - ک خودشون جز داشته هامون هم می تونن باشن حتا - اینا همه ما رو به زمین زنجیر می کنن. نمی ذارن تکون بخوریم، نمی ذارن بریم. نمی ذارن مثِ فارست گامپ بتونیم سه سال تموم از اینور کشور بدوییم بریم اونور کشور، بعد تصمیم بگیریم یه ور دیگه بدون اینکه حقیقتا مقصد مشخصی داشته باشیم. زندگی به سبکِ بودایی ها، بی نیاز از همه چیز و گشتن به دنبالِ "تنها" چیز. به پیرامون خلوت به سوت سکوتِ ممتد، به سکون عاطفی، توقف جذر و مد به بی وزنی بیشتر از جاذبه نیاز دارم. به پرواز روی دره، اشتهای باز دارم، به تنهایی ـم توی جمع، به ازدحام فردی، به ارتفاق روحم ک دست پیدا نکردی، خاک مرغوب کشت هویت های بیمار، پا از قلمرو قلب، دست از ذهنم بردار .. ! هادی پاکزاد چیکار می تونست بکنه، صبر کنه و توی این پوچی ها بمونه و پیر بشه و بعد بمیره؟ اون تنها کاری ک از دستش بر میومد رو انجام داد، خودش رو رها کرد و به دست باد سپرد. حالا ما هستیم و باد، ما هستیم و خاک، ما هستیم و آب و درون آتش افتادنِ گنهکار.



دومین روز از فصلِ سرد...
ما را در سایت دومین روز از فصلِ سرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bullshiiit1 بازدید : 54 تاريخ : جمعه 2 مهر 1395 ساعت: 8:33