یک روز جمعه ی دیگری ک به اتمام می رود کم کم

ساخت وبلاگ

زندگی مثل سریال بیگ بنگ تئوری نیست، چهار تا دانشمند رفیقات باشن و رو دیوار اتاقت دو سه تا مدرک دکترا و یه چند تایی لیسانس داشته باشی و تازه هفتاد و پنج سالتم نباشه، همه ش بیست هفت هشت سالت باشه و سرگرمیات البته مربوط به دهه اول زندگی آدما می شه. زندگی اینجوری هیچوقت پیش نمی ره ک همسایه رو به روییت شبا هر شب بیاد باهات شام بخوره، تازه یه دختر بلوند سفید خوش اندامم باشه ک سابق هم دوست دخترت بوده ولی، دیه با هم نیستید می دونی. پشتِ سر من دیواره، پشت دیوار راه پله ـس و پشت ساختمون ما یه ساختمون دیگه ـست و خوب ک فکر کنم تا چند ده کیلومتری من همیشه این داستان هست. اینجا هیجان انگیز ترین و خاص ترین احساسات رو فقط تو فیلما می شه دید یا ک اهل کتاب باشی و تو داستانا بخونی. این غم انگیزه ک چشمتو ببندی و هر وری بری تو دیوار می خوری. زندگی بین چند میلیون همسایه ای ک دور و برت داری، اینکه بخوای نزدیک کوه ها زندگی کنی باس پول کلونی بدی. اینکه پروسه ها تعریف شدن، زندگیِ اجتماعی و پله هایی ک برای خودمون ساختیم. قصه ای ک هممون بلدیم.


در کنار یک گوزن از آب رودخانه آب باید خورد، ماه کامل باشد و گرگ ها تپه را از صدایشان پر کنند. خرس های قطبی به سنگینیِ تاریکی زمستان قطب درون سوراخشان کز کرده باشند و تا بهار را خواب ببینند. طبیعت، جوری ـست ک بی ما کامل است انگار. کجایش را باید می گرفتیم، لخت توی غار ها با ذغال نقاشی کنیم. صاعقه ک می زند، به دنبال ردش آتش را پیدا کنیم. کجای این طبیعت بودیم، انوقت ک رشد موهای بدنمان یک واکنش طبیعی به سرمایِ دنیا بود. و قوی تر ها باقی می ماندند، پیر تر ها از کهولت سن نمی مردند. آنوقت ها دلفین ها بیشتر از ما حرف زدن بلد بودند. باید ک برگردیم به آن زمان ها؟ چ می شد اگر انسان لای آن همه موجودی ک منقرض می شد، از بین می رفت و نسل ها ادامه پیدا نمی کردند. چ می شد اگر نسل ها به فروید نمی رسید و "تکامل" ـی ک ازش دم می زد، نقضش تا به پای جانش می رفت. شاید ک احتمالات تنها حقیقت این دنیاست. احتمال آنکه این سیب از این درخت بخورد تو سر این مرد، و دقیقا این مردی ک می داند افتادن یک سیب چ معنای دیگری به همراه خود دارد. احتمال آنکه از بین میلیارد ها اسپرمِ بارور کننده، آنی به سرانجام برسد ک نتیجه اش می شود کسانی ک از تاریخ می شناسیم. و این خود یک بحث طولانی ـست.


احتمال آنکه، من تو را از آشنایی با یک دوست دیگر پیدا کنم. بشوی عشقِ بزرگِ زندگیِ من، از کجا می دانستم ک روزی توی جنگل های دالخانی روی یک درختِ تنومندِ افتاده پا می گذارم اتفاقی، بخاطر خریتِ یک همکلاسی ک از سالِ اولِ دبیرستان، جایی توی تهران می شناختمش. چقدر می تواند باشد، ک مهم ترین آدم تمام زندگی من بار ها توی یک خیابان شلوغ، توی انقلاب از کنارم رد شده باشد. بدون آنکه دیده باشمش. چگونه بتوانم بشناسمت؟ اگر ک تو هستی، تمامِ آنچه ک می خواهم. چگونه پیدایت کنم، کسی ک نیازمندم، معنایی ک از دنیا می خواهم. هشت میلیارد آدمی ک هست، شاید آدم من جایی توی سرزمین یخی، از سوراخی توی زمین ماهی می گیرد. شاید اگر من بچه ی خانه ی کناری بودم، از من یک هیتلر در میامد. چ کسی چ می داند، احتمالات ما را به کجا خواهند برد. چ کسی چ می داند، عاقبت چ خواهد شد. حال ک با خود فکر می کنم شاید، معنای درستی برای شانس پیدا کرده باشم ولی می دانید، فقط سه پاراگراف دیگر کافی ـست برای زیر سئوال بردن همه چیز. آخر سر مگر من چ می دانم.

دومین روز از فصلِ سرد...
ما را در سایت دومین روز از فصلِ سرد دنبال می کنید

برچسب : یک روز جمعه,برنامه شبکه یک روز جمعه,اخبار شبکه یک روز جمعه,برنامه های شبکه یک روز جمعه, نویسنده : bullshiiit1 بازدید : 55 تاريخ : جمعه 9 مهر 1395 ساعت: 8:28