رد شدگی

ساخت وبلاگ

توی گوشه چشم و رفتار و تصمیم گیری هایش، برای من مصمم شده است ک از گذشته و من و خاطراتمان عبور کرده است و یک زندگی، بدون دلبستگی های قبلی و بی هیچ وابستگی از من روز شب می کند و منِ بچه ی عاشق حال، می بینم اینها را بعد از ماه ها و سختُ آسان فکر می کنم، یک طرفه این قضیه را جایی بردن محال است، ایهاالحال، هر طور ک می شود می گویم به خود ک تو هم بگذر، وصالی نیست و زندگی شبیه اتفاقات درونِ قصه ها نیست. پس، به تمثیل آتش می کشم این دلبستگی را. سخت بود، ولی ناممکن نبود و می شود این گونه و در ذهن و خیال خود شاید، برای دومین بار درِ دل را غل زنجیر می کنم و می گویم، ک بدین شیوه این ره به آن مدینه ی فاضله ی توی رویا ها نخواهد رسید هیچ هنگام و منع می کنم خود را، از شروع دیگر و دل سپردن و این صحبت ها. اما بعد، پیدایش می شود .. با یک لبخندِ کج ک انگار هنوز گوشه چشمی به من داشته است جمله ی اخر را مثل یک تیر خلاص می زند توی صورتم. ک انگار بگوید پس تو هم نتوانستی و نماندی و عبور کردی هان؟ چشم بصیرت نیازی نیست برای فهمیدن هر چیزی، فقط خواندن وبلاگش کافی بود. پی بردن از آدمی ک به آن در حال تبدیل بود. من نمی شناختمش، ترسیدم حتا. آن موجودی ک عاشقش بودم، با چیزی ک مقابل چشم هایم بود شباهتی نداشت. چقدر می شناختمش؟ چقدر تو شناختی مرا؟

دومین روز از فصلِ سرد...
ما را در سایت دومین روز از فصلِ سرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bullshiiit1 بازدید : 48 تاريخ : جمعه 1 ارديبهشت 1396 ساعت: 14:03