در حال مرگ است

ساخت وبلاگ

ایده های ما قدیمی شده است. این روز ها این چیزها دگر مد نیست، حرف ها کوتاه ترند. وبلاگ نویسی دگر کارِ قشنگی نیست. این روز ها توییتر هست، و متن ها کوتاه. طنز، و مردمِ گوسفند طور تر .. یکهو یک جریان شروع می شود و انگار ک رودخانه باشد و همه می افتند وسطش و با جریان می روند. چشمشان را روی پرتگاه ها می بندند. آبشار از دور زیباست، نه برای فرو افتادن از آن کسی صف نمی کشد. این روز ها مردم بیشتر عکس می اندازند، نقاشی ها از بین رفته اند. این روز ها نرم افزار ها عکس شما را افکت های کاغذی می دهد. لمسِ هنر جای خود را به لمس صفحه نمایش داده است. و حتا من، در اسارتِ این پیشرفت بجای قلم بدست گرفتن در حال فشار دادن چند ده دکمه ی مقابلم هستم. این یک جبر است، گاها زیبا .. گاها تلخ، سوگواری برای اصالت ها. ایده های من، آدم های امثال من هرچند ک از نسلِ جدید اما پایبند به تفکرات قدیم اند. من توی پارک روی نیمکت ها دراز می کشم و کتاب می خوانم. من بلد نیستم شال گردنم را یک گره زیبا بزنم، یا ک با عینکِ گرد کائوچویی طور و موهای روی صورت ریخته توی خیابان چرخ بزنم. آدم های مثل من، توی این زمان حل شده اند. کمرنگ شده اند و رنگِ دیوارند. من کسی هستم ک بی صدا از هرجایی می گذرد. من یک بودنِ تکراریِ بی هیجانم.


دلم می سوزد. دلم تنگ می شود. دلم نمی خواست زمان از این برهه رد بشود. دلم برای وبلاگ نویسی ها، دلم برای ایفای نقش افسانه ها. دلم برای آدم های آن قدیم، شخصیت هایِ قشنگ و منحصر به فردی ک داستان هایی داشتند به مراتب عجیب. دلم برای دوستانِ سال های نه چندان دورم تنگ شده است. و همگی جایی توی زندگی های خودشان گم شده اند. مثلِ من. کمر خم شده از جبرِ اجتماع. آماده شدن برای بیرون آمدن از امنیتِ مالی پدر. ک به هر حال، دستمان می رود توی جیب خودمان. هنرمندِ گرسنگی توی کتاب های کافکا. وقتی نیست، برای کتاب خواندن. دگر وقتی ندارم ک پیدا کنم روحیاتِ جالب گذشته ام را. کتاب های توی قفسه خاک گرفته اند. دگر مثلِ قبل مطلب نمی نویسم. من درگیر زندگی ای شده ام ک هیچوقت نمی خواستم. جای شکایتی نیست، اینطوری می خواست مادرم. جای شکایتی نیست، یک آجر توی دیوار .. مثل میلیون ها آجر دیگر. امثالِ پینک فلوید آهنگ می کنند ما را. آی ام دت بریک این دِ وال. من یکِ روانِ سکوت کرده از وضعیتِ پیدا کرده ی ناگزیر هستم، من یکِ شعله ی سرد باقی مانده از روز های گرم و نورانی هستم. من یک نجوایِ کمرنگ توی ساکتی های کوهستان هستم. من یک باریکه ی نور، درونِ تاریکی های اقیانوس هستم.


رو به اتمام می رود.

این سبک از زندگی،

در حال مرگ است.

دومین روز از فصلِ سرد...
ما را در سایت دومین روز از فصلِ سرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bullshiiit1 بازدید : 65 تاريخ : جمعه 6 اسفند 1395 ساعت: 19:14