این پوست مرا در خود نگه نمی دارد.

ساخت وبلاگ
نتسبمتسبمتسمتبمسکنثتبقمصنتبمکسنیتب این گونه شروع می کنم یک متن را به این حال خراب و دیوانه پریشی هایی ک از چشمانم شده است آویزان. یک روز تکراری توی یک بدن تکراری، خیره نشدن به مانیتور و نادانی از آن چ نمی دانی. ها ها ها ها ها ها ها. کجا می روی ای دوست عزیز من، کجا ایستاده ای تو، چرا زیر بارانی؟ چرا بدنت یخ زده است، چرا نفست در نمی آید. چرا چشمانت ترسیده اند، چرا در حال مردنی آخر چرا. آخر چطور می روی از دستِ من. کجا ایستاده ای، جایی تو قبر خوابیده ای، توی خواب های من مدام در حال فرار، از این شهر به آن شهر و معشوقه ی تکراری، توی خواب ها چهره ات دگر درست یادم نیست. توی خواب ها فراموش کرده ام بویت را، آخرین حسی ک می رود از یاد. آخرین چیزی ک می ماند به خاطره م را هم از دست داده ام، من خود را گم کرده ام و کاریش نمی شد کرد. من خود را از دست داده ام توی گذشته ای ک خود ثبتش کرده ام. روی ساعد دستِ چپم، جای یک زخمِ عمدی مانده است. جای یک گذشته ی نه چندان دور ک حک شده است بر روحِ من. کجایی تو، هان؟ چقدر از تو در یاد من هست، چقدرش را زمان با خود برد، چقدرش را زمان در خاطراتم تحریف کرد؟ اسمت را یادم هست؟ به گمانم نه .. اما یادت، نشانِ بودنت را بر ساعد دستِ چپ خود خواهم داشت، ای زخمِ بد خیم من.

ای آرام جان من، ای عامل شب بیداری ها و ها و اشک های روی گونه ام. ای دلیل تمام دیوانگی های پاییزی من. سالِ جدید، شمار عدد هایی ک می رود بالا. یک روز و یک ساعت و یک دقیقه و ثانیه هایی ک دانه دانه تو را می برنت سمت مرگ. و دقیقا و تماما و به طور واضح و به معنای مطلق کلمه چ چیزی ـست پشتِ پلک هایِ بسته ی بدنِ مرده و روحی ک رفته است از تن. کجا می بری من را ای من؟ کجا من را، توی تاریکی های نیستی، توی گودال های جهنم .. جایی ک بشارت داده اند، جایی ک نامه ی اعمال می دهند دستت یا ک شاید .. نه نه، نه من را به تاریکی، نه من را به نیستی، نه پوسیدن توی خاک، خورده شدن مغز توسط کرم ها، نه نه آن خاطراتی ک می جوید تمامِ بودن من بود، تمام آنچه بدان از خودم داشتم و هست می شدم. ک معنا می شدند، ک اینها را من، نه نه نمی تواند اینطور بی ارزش و بی معنا باشد. چطور می شود، ک کرم ها همه ی من را بجوند. نه من را تف کنید توی خاک، باقی ام بگذارید .. ک ای کاش یخ بزند و جاودان بشود جسدم جایی توی قطب.

من، این لباس ها ک پوشیده نگه می دارتم. این پوستی ک دور استخوان هایم کشیده اند، تمام دیوانگی هایی ک بین یک استتخوانِ جمجه و مغز دیوانه ام مفحوظ مانده است. و چشمانی ک بازتاب دیوانگی های درون اند، و چشمانی ک منتقل می کنند محیط وحشی بیرون را به درون، به تو می گویند ک چقدر تنهایی. ک درونِ خودت تنها یک نفر هستی و آن بیرون، هزاران میلیارد عادم از ازل بوده اند مثل تو و رفته اند و تو هم می روی. ک بی ارزش تر از خاکی و سوار بر باد جا به جا می شوند سلول های تجزیه شده ات با نسیمِ مرگ. دستِ درخت تو را میوه می کند و میروی توی لوله ی گوارش یک سگ و عن می شوی و می افتی از ماتحتِ یک گوسفند. این چنین بی معنایی، کجا می بری من را ای خاک، این ادراکی ـست ک به من دادی ای داد؟ چرا، منو این همه رنج از دانستن بی مقدار بودنم، من و این همه رنج از داشتن چشم ها و ندیدنم. نه نه نه من نمی توانم، نخواهم ماند و نمی توانم این گونه سالم بمانم و زندگی کنم و بشوم ادامه ای از این زنجیره ی تولید نسل .. نه ن هن ه.
دومین روز از فصلِ سرد...
ما را در سایت دومین روز از فصلِ سرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bullshiiit1 بازدید : 58 تاريخ : دوشنبه 22 آذر 1395 ساعت: 0:14