دومین روز از فصلِ سرد

ساخت وبلاگ

بعضی وقتا خیلی احساس دلتنگی می کنم، اغلبش متمرکز به یک نفره ولی همه ش مال اون نیست! این برام خوشحال کننده نیست، اما یه نتیجه گیری ساده رو در بر داره ک اون همه ی دنیای من هم نیست. و بعد، دستمو باید بذارم زیر چونم و فکر کنم، ک چ احساسی باید پیدا کنم. ای کاش مثل کمدی های کلاسیک هالیوودی بود، می رفتی شب تو یه بار ک توش پر بود از همه جور عادمی ک البته یه هدفِ کاملن یکسان داشتن و از بین گزینه های موجود یکیو انتخاب می کردی، نه برای مدتِ طولانی و البته گرمیِ شراب و مستی هم تو رو از آدم سینگله ی همیشه هستی و گذشته ی بدی ک اعتماد به نفستُ خورد و خاکشیر کرده بود سابقا، رها می کنه و می تونی بی بند و بار تر و بدون اینکه به آخرش فکر کنی، هر کاری می خوای بکنی! خیلی خب، من مستم، همین کافی نیست؟ بیا انجامش بدیم، بیا بپریم. دقیقا مثلِ حسی ک کوکائین بهت می ده، یه سوسک داره روی موسم راه می ره. خوبه ک دستم رو کیبورده. :)


اگه قرار باشه انتخاب کنم ک دقیقا نور خورشید چ رنگی باشه، آبی پر رنگ انتخابش می کردم چون اونوقت تو روز هم به قدِ کافی همه جا تاریک بود تا واقعیتُ ببینیم، واقعیتی ک تو دنیا هست رو ببینیم. ک یه پارچه ی تیره ی افسرده کننده هست رو همه چی، اسمش گذاشتیم زمان. یا به طور کلی تر فیزیک حتا. معتقدم، زمانِ ک گند زده به همه چی. می شه از زاویه های مختلفی بررسی ـش کرد، اگه تمام زمان رو مثل یه خط صاف در نظر بگیریم ک کم کم با ریتمی ک میشناسیم طی می شه، اونوقت می شه جور دیگه ای هم بهش نگاه کرد. با این تصور ک تمامِ طولِ زمان و تاریخ همه در یک لحظه اتفاق بیفته دقیقا مثل این میمونه ک زمان هیچوقت وجود نداشته. اگه بخوام زندگی خودم رو تو خط سیری زمان مرور کنم، من به دنیا میام، بزرگ می شم، مدرسه می رم، خیلی کار ها رو انجام می دم. یه سوسک رو زیر کارتِ عابر بانک له می کنم و این اراجیف رو تایپ می کنم و همه چیزایی ک بعدن اتفاق میفتن. خب؟ حالا ک زمان یک لحظه بود، اگه بجای یه خط و مسیری ک طی بشه همه ش رو تو یه نقطه جمع کنیم می تونیم اونو از پارامتر ها حذف کنیم. دیگه بیست سال نیاز نیست صبر کنیم تا من به دنیا بیام بزرگ شم و سوسک رو له کنم، انگار از ازل تا ابد اون سوسک رو له کرده بودم و من تو اون نقطه ایستادم!


نقطه ای ک سوسک رو له کردم. چون اگه بعدش قرار بود اتفاقی بیفته، خب ما اونجا بودیم الان و اینجا نبودیم. برا همین عقیده دارم زمان گند می زنه به همه چی، ک ای کاش نبود و من از ازل تا ابد بجای این اراجیف و گرفتن وقت شما با نوشتن این چیز ها، تو اون نقطه ای ک باید، تو اون نقطه ی کلیدی و اصلی ای ک اول و آخر همونجاست، تمامِ معنا و نتیجه گیری ها اونجاست جمع می شدیم. و خیلی سئوال ها رو نمی پرسیدیم، و خیلی جواب ها رو احتیاج نداشتیم. یک مثال ساده تر، زمان بودنش دقیقا مثل تفاوت این می مونه ک بخوای سر یه زندانی رو با یه گیوتین ببری یا با چاقوی میوه خوری. کاری ندارم به اینکه جنازه چقدر کر و کثیف تر می شه، چون به هر حال این اتفاقی بوده ک میفتاده، مقصوده من تو درد و رنجیه ک اون زندانی کشیده. درد رنجی ک گیوتین بهش نداده چون تو یه لحظه اتفاق افتاده اما چاقوی میوه خوری نه! عقیده دارم زندگی ای ک داریم، حتا اگه مجموعه ای از احتمال ها و انتخاب در اختیار های متفاوتمون هم باشه، به هر حال ازونجا ک خدا عالم کل و مطلقه پس همه چیز از قبل مشخص بوده. دقیقا همونطور درسته ک می شه نظریه بی نظمی رو قبول کرد، اینکه توی هر بی نظمی ای به هر حال یک نظمی هست.


دومین روز از فصلِ سرد...
ما را در سایت دومین روز از فصلِ سرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bullshiiit1 بازدید : 48 تاريخ : جمعه 2 مهر 1395 ساعت: 8:33